جدول جو
جدول جو

معنی دس کره - جستجوی لغت در جدول جو

دس کره
حالتی که گاو نر درموقع جنگیدن به خود گیرد و گرد و خاک به پا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
هر چیزی که آن را دم کرده باشند از چای و قهوه و برنج و دارو، بادکرده، ورم کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کله
تصویر دست کله
تسمه یا ریسمانی که با آن دست های اسب یا استر را ببندند، شبیه و نظیر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ)
حاصل کار دست. محصول دست. دست رنج. عمل یدی. مصنوع. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گفت من دستکرد لاهوتم
قائد و رهنمای ناسوتم.
سنائی.
، دستۀاره. دستاکرد. (ناظم الاطباء). قبضه و دستۀ اره. دستاگرد، به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (از آنندراج). دستکرده. رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
قریۀ بزرگی است در نواحی نهرالملک در غرب بغداد. (از معجم البلدان). دهی است به نهرالملک، از آن ده است منصور بن احمد بن حسین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ رَ / رِ)
کوره ده. دهی کوچک و کم حاصل. ده بسیار کوچک و کم ارز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار. واقع در 32هزارگزی جنوب شهسوار. کوهستانی، سردسیر دارای 170 تن سکنه. آب آن چشمه سار، محصول آنجا لبنیات و عسل. شغل اهالی گله داری و چوب تراشی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
در هند قدیم نام سیصدوشصت سالست از سالهای مردمان که معادل سالی بود برای فرشتگان. (ص 182 ماللهند بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کُ رِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در پنج هزارگزی شمال باختری شیراز. سکنۀ آن 1216 تن. آب آن از قنات و نهر عظیم تأمین می شود. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
لغت نامه دهخدا
(دَ اَرْ رَ / رِ / اَ رَ / رِ)
ارۀ دستی کوچک. (آنندراج). دستره و ارۀ دستی. (ناظم الاطباء). اره یا قسمی از آن. اره که با دست بکار برند. اره های کوچک. (یادداشت مرحوم دهخدا). منشار. (زمخشری) میشار. شرشره. (دهار) :
پشت خوهل و سر تویل و روی برکردار پیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دست اره.
غواص.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
نشر، بریدن به اره و دست اره. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
لغت نامه دهخدا
(دَهْ پَرْرَ / رِ)
دارای ده پر. دهبرج. فیروزآبادی در کلمه دهبرج می نویسد معرب ده پر است یعنی صاحب ده پر، ولی نمی نویسد چه معنی دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ / رِ)
محفه ای که در آن بیمار را حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ وَ رَ / رِ)
دست اره. (شعوری ج 1 ص 429). دستره. دست اره. ارۀ دستی، گوشواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ / دِ)
دستکره. به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. (آنندراج). رجوع به دسکره شود، مطلق شهر. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
این نام در تاریخ سیستان آمده است و ظاهر است که نام محلی است: آمدن امیر الت عاری (ظ: الب غازی) به درق چهاردهم جمادی الاخر چهارصدونود و مقیم شدن اوی... به دستکرده تا دوازدهم ماه رجب هم بدین سال... (تاریخ سیستان چ بهار ص 388)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ / لِ)
چیزی باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهای اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) ، شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ / دِ)
دست فروبرده. رجوع به دست کردن شود.
- دست کرده به کش، دست به سینه. دست در بغل:
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش.
فردوسی.
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دوتایی برو دست کرده بکش.
فردوسی.
بیامد پدر دست کرده بکش
بپیش شهنشاه خورشیدفش.
فردوسی.
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده بکش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ رِ)
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه. سکنۀ آن 180 تن. ساکنان از طایفۀ بوالی هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ رَ)
جمع واژۀ دسکره. (منتهی الارب). رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کُ)
دهی است از دهستان والانجرد شهرستان بروجرد. واقع در 20هزارگزی جنوب بروجرد. دارای 1221 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو سره
تصویر دو سره
دو طرفه دو جهتی: بلیط دو سره هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگره
تصویر دستگره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دسکره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ کَ رِ))
قریه، صومعه، دیر، خانه هایی که در آن ها اسباب عیش و طرب فراهم باشد، جمع دساکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دم کرده
تصویر دم کرده
((دَ. کَ دِ))
هر نوع محلول دارویی گیاهی که از ریختن در آب جوش حاصل می شود
فرهنگ فارسی معین
بازیچه، سهل، آسان
فرهنگ گویش مازندرانی
به کمک دست و پا راه رفتن، چهاردست و پا راه رفتن بچه
فرهنگ گویش مازندرانی
چیدن مخروطی شکل دسته های گندم
فرهنگ گویش مازندرانی
اره ی دستی
فرهنگ گویش مازندرانی
کره خر
فرهنگ گویش مازندرانی